هی مترسک! کلاه را بردار


قطره قطره اگر چه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم


ساخت ما را همو که می پنداشت

به یکی جرعه اش خراب شدیم


هی مترسک! کلاه را بردار

ما کلاغان دگر عقاب شدیم


ما از آن سودن و نیاسودن

سنگِ زیرینِ آسیاب شدیم 


گوش کن ما خروش و خشمِ تو را

همچنان کوه بازتاب شدیم


اینک این تو که چهره می پوشی

اینک این ما که بی نقاب شدیم


ما که ای زندگی! به خاموشی

هر سوالِ تو را جواب شدیم:


- دیگر از جانِ ما چه می خواهی ؟

ما که با مرگ بی حساب شدیم


محمدعلی بهمنی- دفتر «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود»

غریـب در پیـراهن


هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی

این نیز نگاهی است به افتادن سیبی


در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز

آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی


آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟

باید همه ی عمر خودت را بفریبی


چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا

جز سیلی امواج نبرده ست نصیبی


آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته ست

اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!


فاضل نظری - کتاب «گریه های امپراتور»

در مه


تنها،پرسه زدن در مه !

هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،

هیچ درختی، درخت دیگر را نمیبیند،

همه تنهایند.


زندگی برایم پر فروغ بود

آن گاه که جهانم پر از یاران بود؛

اکنون دگر مه فرو افتاده است،

دگر هیچ چیز به دیده در نیاید.


براستی خردمند نیست

آنکه تاریکی را نشناسد

تاریکی ای که پیوسته و آهسته

او را از همگان جدا می سازد.


تنها، پرسه زدن در مه!

زندگی انزوایی ست.

هیچ کس،هیچ کس را نمی شناسد،

همه تنهایند.



از سروده های هرمان هسه

تا دریا

روز و شب کوتاه تر از لحظه پی در پی گذشت

جمعه رفت و شنبه آمد، هفته رفت و ماه گشت

فصل بعد از فصل طی شد، سال بعد از سال رفت

عمر من چون باد از دنبال رفت


*


آنچه اینک مانده جز بیداد،

                      جز اندوه،

                      جز تشویش نیست

جمع گرم و صحبت یاران مهراندیش نیست

-!

گوییا دیگر جهان هم بر مدار خویش نیست!


*


یک تسلا هست و بس

رود بی آرام را تا کام دریای عدم

یک دو گامی بیش نیست...!



فریدون مشیری-کتاب "از دریچه ی ماه"