هی مترسک! کلاه را بردار


قطره قطره اگر چه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم


ساخت ما را همو که می پنداشت

به یکی جرعه اش خراب شدیم


هی مترسک! کلاه را بردار

ما کلاغان دگر عقاب شدیم


ما از آن سودن و نیاسودن

سنگِ زیرینِ آسیاب شدیم 


گوش کن ما خروش و خشمِ تو را

همچنان کوه بازتاب شدیم


اینک این تو که چهره می پوشی

اینک این ما که بی نقاب شدیم


ما که ای زندگی! به خاموشی

هر سوالِ تو را جواب شدیم:


- دیگر از جانِ ما چه می خواهی ؟

ما که با مرگ بی حساب شدیم


محمدعلی بهمنی- دفتر «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود»

نظرات 1 + ارسال نظر
هاجر 28 مرداد 1390 ساعت 01:09 ق.ظ

کسی اینجا نیست ؟؟؟ ما علوم پایه داریم ؟؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد