هی مترسک! کلاه را بردار


قطره قطره اگر چه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم


ساخت ما را همو که می پنداشت

به یکی جرعه اش خراب شدیم


هی مترسک! کلاه را بردار

ما کلاغان دگر عقاب شدیم


ما از آن سودن و نیاسودن

سنگِ زیرینِ آسیاب شدیم 


گوش کن ما خروش و خشمِ تو را

همچنان کوه بازتاب شدیم


اینک این تو که چهره می پوشی

اینک این ما که بی نقاب شدیم


ما که ای زندگی! به خاموشی

هر سوالِ تو را جواب شدیم:


- دیگر از جانِ ما چه می خواهی ؟

ما که با مرگ بی حساب شدیم


محمدعلی بهمنی- دفتر «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود»

#2

 

 

 

مترسک

نه برای درخت شدن

نه برای تماشای باغ ساخته شده .

 

می ترسم ...

از باور مترسک به باغبان و درخت


این باغ یک عمر است جوانه ای به خود ندیده

می ترسم ...

از یک عمر باور جوانه زدن  ، از موج غرور در نگاه مترسک ...

 

من

 بیزارم از تمامِ این ترس های عادت شده ! 

  


" احمقانه اوّل باش، احمقانه آخر باش

احمقانه صلح بکن، احمقانه هی بستیز


احمقانه سنگ بشو، احمقانه تر عاشق

احمقانه بوی خون، احمقانه چیزی تیز


احمقانه حسّ گناه، احمقانه تر وجدان

احمقانه لختِ لخت، احمقانه چشمی هیز


احمقانه هی تکرار، احمقانه کار و کار

احمقانه شهر کثیف، احمقانه شهر تمیز


شهر خیمه شب بازی... و خدای نخ در دست

خنده ی تماشاچی، شهر مسخره آمیز


صبح: احمقانه سلام! عصر: احمقانه وداع!

احمق کمی جذّاب، احمق خیال انگیز


بین پوچی و پوچی، انتخاب یک سوراخ

احمقانه عشق من! احمقانه مرد عزیز!


یک تساوی مضحک، زن مساوی مرد است

مرد از احمقی لبریز، زن از احمقی لبریز


شاعری که می خواهد از خودش فرار کند

احمقی که می خواهد از هر آنکه و هر چیز...


شهر خیمه شب بازی... و نخی که پاره شده

یک طناب سرگردان، نعش مرد حلق آویز"


شعر از سید مهدی موسوی

غریـب در پیـراهن


هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی

این نیز نگاهی است به افتادن سیبی


در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز

آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی


آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟

باید همه ی عمر خودت را بفریبی


چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا

جز سیلی امواج نبرده ست نصیبی


آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته ست

اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!


فاضل نظری - کتاب «گریه های امپراتور»

سوال #1 ADAM


فرض کنید که قراره شما انسان رو طراحی و خلق کنید. البته از قبل شرح وظایف برای این موجود نوشته و تصویب شده


با در نظر گرفتن فرض بالا بفرمایید که:

آیا ترجیح می دید انسان را از روح و جسم خلق کنید (دید بسیاری از ادیان بزرگ و بسیاری از فلاسفه معروف!) یا این که فقط متشکل از ماده (جسم) باشه (دید ماتریالیستی) یا اصلا طرح دیگری در ذهن دارید!؟


در مه


تنها،پرسه زدن در مه !

هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،

هیچ درختی، درخت دیگر را نمیبیند،

همه تنهایند.


زندگی برایم پر فروغ بود

آن گاه که جهانم پر از یاران بود؛

اکنون دگر مه فرو افتاده است،

دگر هیچ چیز به دیده در نیاید.


براستی خردمند نیست

آنکه تاریکی را نشناسد

تاریکی ای که پیوسته و آهسته

او را از همگان جدا می سازد.


تنها، پرسه زدن در مه!

زندگی انزوایی ست.

هیچ کس،هیچ کس را نمی شناسد،

همه تنهایند.



از سروده های هرمان هسه