تنها،پرسه زدن در مه !
هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،
هیچ درختی، درخت دیگر را نمیبیند،
همه تنهایند.
زندگی برایم پر فروغ بود
آن گاه که جهانم پر از یاران بود؛
اکنون دگر مه فرو افتاده است،
دگر هیچ چیز به دیده در نیاید.
براستی خردمند نیست
آنکه تاریکی را نشناسد
تاریکی ای که پیوسته و آهسته
او را از همگان جدا می سازد.
تنها، پرسه زدن در مه!
زندگی انزوایی ست.
هیچ کس،هیچ کس را نمی شناسد،
همه تنهایند.
از سروده های هرمان هسه
باز هم من رو به یاد صفحات اول کتاب "journey to Ixtalan" نوشته کارلوس کاستاندا میندازه. البته همون چند صفحه اول این کتاب رو هم بیشتر نخوندم! ولی راهکار بسیار جالب و به نظر کارآمدی رو برای جا انداختن تنهایی و نبود پشتیبان در ذهن یک کودک ارائه داده بود
(اینم از اظهار فضل بنده)
همه این ها را گفت تا بگه : " هیچ کس، هیج کس را نمی شناسد "
کاملا واضح و درست !
ghashang bood